حس میکنم وجودم شبیه یه سطل آشغال شده، از تموم این 30 سال زندگیم کلی احساسات منفی جمع کردم، اون رفتاری که من الآن میکنم نتیجه ی همه ی این احساساتیه که درونم هست، یه ملغمه ای شدم از احساس حقارت، خشم، استرس و .
تا حالا استراتژی من برای درمان بیشتر بیرونی بوده، به صورت مقطعی هم موفق شدم، مثلاً سعی کردم تو کارم خوب باشم، پول داشته باشم، به خودم برسم، زیبا باشم، دوست پیدا کنم، اجتماعی باشم! هدف داشته باشم، تجربه کنم! همه چی رو تجربه کنم!
ولی باز خیلی سریع برگشتم به همون چیزی که بودم! حالا نه که بهتر نشده باشم، در واقع هر چی بزرگتر میشم اتفاقات مثبت هم برام بیشتر میفته، حتی گاهی تا ماه ها مشکلی ندارم ولی این هیولایِ زخمی درونم همیشه هست و با یه جرقه عنان امور رو در دست میگیره و دوباره برمیگردم به کودکی و با همون شدت ضربه میخورم.
ولی از این به بعد دارم سعی میکنم خودمو باز کنم! برم درون و ببینم اون تو چیا ذخیره کردم. برای باز شدن عقده هایِ زیادی که درونم دارم و حل مشکلاتم باید راه خیلی سختی رو برم چون فقط چند لحظه که در این فضا میمونم واقعاً درد میکشم.
چند وقت پیش یکی از دوستام پستی گذاشت در موردِ اینکه تو بچگی از درِ خونشون خجالت میکشیده، چون زشت بوده و آرزو داشته که یه در قشنگ داشته باشن. منو برد به کودکی، خونه مون که دقیقاً روبرویِ مدرسه بود بعد نمای خیلی زشتی داشت، پدر خودش ساخته بود، اون زمان پول نداشتیم که نمایِ سنگ بزنیم، نمایِ خونمون به واقع زشت ترین نمایی بود که تا الآن تو زندگیم دیدم! دقیقاً هم روبرویِ مدرسه! یادمه که چقدررر از این بابت خجالت میکشیدم، چقدر خیالپردازیهایِ آنه شرلی طور میکردم که یه زمانی خونه رو سنگش کنیم. بعدتر وقتی اومدیم اینجا هم همین وضع بود، تو یه محله ی پولدار خونه (خونه که نه درواقع لونه مرغ) اجاره کرده بودیم و تفاوتم رو با همکلاسیام از هر نظر قشنگ یادمه. یادمه چقدررر خجالت میکشیدم وقتی بابام با پیکان قراضه ش میومد دنبالم جلویِ مدرسه وامیستاد و باقی بچه ها با شاسی بلند میرفتن.
بعد خیلی گذشت، دقیقاً همین الآن اگه یه همچین اتفاقی برام بیفته دیگه خجالت نمیکشم، یا خیییلی کم، مگه خیلی شرایط خاصی پیش بیاد، ولی این پیشرفت نتونسته اون دختر کوچولویِ خشمگین و مضطرب و تحقیر شده ی درونم رو مجاب کنه! اون همچنان تو اون روزی که پدر با پیکان اومد دم در متوقف شده و داره حرص میخوره! نتیجه ش در من احتمالاً اینه که احساسِ حقارت کنم! حقارتی که نمیدونم از کجا میاد! من الآن دیگه میدونم که میتونم بیشتر از بابایِ اون همکلاسیم پول دربیارم! میدونم که پول ارزش نیست! میدونم که لِوِل و کلاسم از یه آدم بازاری بالاتره و چند باری که پیش اومده حاضر نشدم با این جور آدما دوست بشم یا برای ازدواج آشنا بشم، چون در حدِ خودم نمیدونمشون! ولی بااااز، بااااز کماکان این تحقیر در من هست!
قبلاً هم بارها به این مسئله فکر کرده بودم که ما در زمان شکسته میشیم، منِ الآن تمومِ "من" های قبلی رو در خودش داره ولی با اونا یکی نیست، اونا هر کدوم در دورانِ خودشون متوقف شدن! فکر میکنم این بار باید تک تکِ اونا رو پیدا کنم و مجابشون کنم که اوضاع به اون بدی که فکر میکنن نبوده! مجابشون کنم که از دیدِ بالاتری به قضیه نگاه کنن.
این مسئله ی پول تنها مسئله ای نیست که درش احساسِ حقارت میکردم! زیادن! باید دونه دونه شون رو کشف کنم.
دلم میخواد این بارِ سنگین رو زمین بذارم. دلم میخواد فقط یه مریم باشم نه جماعتی از مریمهایِ دردکشیده، ناراضی، خشمگین و تحقیر کشیده
درباره این سایت