یه چیزِ جالبی که وجود داره اینه که وقتی از مشکلاتت میگی حتی بدبخت ترین آدما هم برات آنتونی رابینز میشن و شروع میکنن به سخنرانی!
یعنی مثلاً یکی مثلِ من وقتی در حالت افسردگی میام با صداقت از عمیق ترین احساساتم مینویسم، یه معلول ذهنیِ سوء استفاده گر که خودش بدبختی از هیکلش بالا میره هم پیدا میشه میگه زودتر خودتو از این "بدبختی" خلاص کن! فقط هم به این خاطر که میخواد از این فرصت استفاده کنه و به دنیا بگه که من بدبخت ترین نیستم!! بابا جان تو برو خودتو خلاص کن نمیخواد منو کمک کنی!

کلاً شعورِ سکوت و سوء استفاده نکردن از فهمیدنِ درونیاتِ آدما در وجود خیلیا پیدا نمیشه!
باید بفهمی وقتی یکی از جنبه هایِ منفیِ زندگیش میگه اینجوری نیست که فقط در همون جنبه ها خلاصه شده باشه، بلکه در اون لحظه فقط همونا رو میبینه و اینکه تو بری بهش بگی آخی پس چقدر بدبختی، زودتر خودتو خلاص کن، رذیلانه ترین کارِ ممکنه، چون به اون آدم داری کمک میکنی در همون دید منفی باقی بمونه! در حالیکه حتی اگه اون آدم فقط یک ویژگیِ مثبت داشته باشه و اونم صداقت در بیانِ جنبه هایِ منفی و ضعیفِ شخصیتش باشه بازم یه تارِ موش به صد تا از تو می ارزه :)

اومدم مطلب بذارم این کامنت رو دیدم چقدر خون خودمو کثیف کردم اول صبحی (ظهری)! یادم افتاد چقدر تو وبلاگایِ قبلیم از خوندن نظرات ناراحت میشدم و چقدر این مدته آسایش دارم که خیلی کسی در موردِ نوشته هام نظر نمیده و در واقع اون بده بستانِ کامنت رو که قبلاً داشتم دیگه ندارم!

یه زمانی فکر میکردم آدم وبلاگ مینویسه که دیگران در موردِ نوشته هاش نظر بدن، ولی همیشه هم از بابت این نظرات در عذاب بودم، بعدتر فهمیدم مشکل اینه که ما آدما بلد نیستیم نظر بدیم، نه اینجا، تو زندگیِ واقعی هم! بعضی نظراتی که رو درد دلهات دریافت میکنی جوریه که اگه مصیبتت رو هم فراموش کنی اون نظرِ خاص رو یادت نمیره! مثلِ یه جایِ سوختگی میشه رو روحت!

البته میدونی کلاً فکر میکنم من باید این رفتار رو ترک کنم که خودمو در انظار دیگران تخریب میکنم (حتی اینجا که کسی منو نمیشناسه) چون اونا منو نمیشناسن، نمیدونن مثلاً اگه مریم یه مدتی میزنه به سرش که ازدواج کنه و مینویسه «وای هیچ کسی پیدا نمیشه که با من ازدواج کنه، چون باکره نیستم» اینجوری نیست که مریم واقعاً اون آدما رو آدم حساب کنه و یا واقعاً بخواد با یه آدم عامی ازدواج کنه، مسئله یه گره ذهنیه که من دارم، ریشه ش یه جایِ دیگه ست و من میخوام به ظالمانه ترین راهی که میشناسم خودمو تحقیر و در نتیجه تحریک کنم که یه چیزی رو تغییر بدم، خودم اینو تشخیص میدم و البته وقتی مینویسمش میفهمم که این از من نیست و راحت دفعش میکنم ولی احمقی که میخونه و نمیفهمه میاد میگه «آخیییی برات دعا میکنم ایشالا یکی بیاد بگیردت!» بعد منو تحریک میکنه زندگیمو تعطیل کنم برم اینو هر جای دنیا هست گیرش بیارم و خفه ش کنم! هاهاها!

با همه ی اینا اینم برایِ من یه تمرینه که به نظراتِ دیگران اهمیت ندم! به فهمیده نشدن اهمیت ندم و حرفمو بزنم! چون تو دنیای واقعی من واقعاً جایی که حس میکنم شعورش نیست اصلاً حرف نمیزنم، ولی اینجا دیگه خواننده رو نمیشناسم.


ولی حالا که فکر میکنم میبینم در کل خیلی هم بد نیست!
وقتی داری میگی بدبختم و طرف نوک انگشتت رو میبینه تو میفهمی مفهومِِ اولیه ی حرفت در ادبیات فارسی چی بوده! حالا فارغ از مفهومی که تو ازش مد نظر داری و پیش زمینه ای که این قضیه داشته به هر حال این مفهوم ازش برداشت میشه که تو بدبختی!! حالا نیستی؟ اوکی! چرا عصبانی میشی؟ چرا وقتی یکی حرفِ خودت رو بهت میزنه عصبانی میشی؟؟ تو مدام داری اینا رو تو مغزت میگی! من بدبختم، من بی ارزشم، من حقیرم، هیچ کس منو نمیخواد و . و همیشه انتظار داری یکی بیاد بگه نههههه تو این نیستی تو اونی، تو اگه خودت نتونی بفهمی چی هستی، دیگران چطور میتونن بفهمن؟

میدونی حس میکنم یه گنگیِ خاصی در من هست که باعث میشه نتونم کاملاً خودمو بیان کنم، حرفمو، حسمو، فکرامو. یه زمانی وقتی که خیلی بیشتر مینوشتم، بیشتر میتونستم بیان کنم خودم رو و بعد از بعضی نوشته هام واقعاً حس میکردم تخلیه شدم ولی الآن چون خیلی کم مینویسم تا ذهنم بخواد گرم بشه و خودشو تخلیه کنه نوشتن رو تموم میکنم، زود انزالیِ روحی گرفتم و فقط وقایع نگاری میکنم. رفتم تهران، فلانی رو دیدم، فلان شد و تمام! خب؟ نتیجه؟ هیچی؟


البته گاهی اونقدر همه چی سخته که هضمش زمان میبره! وبلاگ نوشتن یعنی سعی در بیان خودت برای ناظر خارجی، ناظر خارجی حسِ تو رو نداره، تو باید حست رو براش بیان کنی، تویی که باید اونو بکشونی بیاری رو صندلیِ خودت بشونی و همه شرایطت رو براش روشن کنی، بعد از نگاه اون به خودت نگاه کنی و خودت رو قضاوت کنی! همه کار رو تو میکنی، اون فقط یه حضورِ بی حرفه (یا نمیزنه یا اشتباه میزنه). این کارا خیلی سخته، اینکه خودت رو برای ناظر خارجی قابل درک کنی!
قلمم خیلی گنگ تر از سابق شده چون این جریان خیلی سخت تر شده، گاهی حتی خودمم کارایِ خودمو درک نمیکنم! اگه بتونم یه جایی برایِ نوشتن تو زندگیم پیدا کنم از هزار تا روانشناس برام اثرگذارتره!

راستی یه چیز بانمک! امروز برایِ اولین بار تو زندگیم از بیبی چک استفاده کردم! خیلی حس قشنگی داشت! منفی بود.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چاپ مقاله پست آموز دیوارپوش آجری Adrian پیامک ملی ایران حیات معقــــول Charlie بازار اهن مشاور حقوقی Natalie