این چند روزه کلی اتفاق برام افتاد که باید سعی کنم و بنویسمش، تحلیلش بماند برای بعدتر، فقط میخوام هر چی تو مخم هست رو بنویسم.
چند ماه پیش توی فیسبوک با یه پسری دوست شدم، برنامه نویس بود و استارتاپ داشت، شخصیتش محکم و جالب بود، دی ماه برای یک همایش میخواستم برم تهران و قرار شد که برم پیشش ولی کنسل شد، این بار که با دوستم میخواستیم بریم تهران، قرار شد بریم خونه دوست پسر اون و یه سری هم من برم پیش این پسره.
هفتم ما رفتیم تهران، شب رسیدیم، دوست پسرِ دوستم دوستش رو دعوت کرده بود که من تنها نباشم. پسره تو جاده گیر کرده بود هنوز نرسیده بود، شب رسید، یه خرده فیلم نگاه کردیم و اومدیم بخوابیم، دوست پسر دوستم دو تا تشک با لحاف برامون گذاشت بیرون، گفت هر جا میخواین بخوابین، من جاها رو کنار هم انداختم!
واقعاً عین دوست پسر دوست دخترا انداختمش در صورتی که نیازی به این کار نبود!
شب پسره منو بغل کرد و سعی کرد باهام کنه ولی نذاشتم. حالش بد شده بود، صبحم کماکان حالش بد بود، با هم رفتیم حموم ش کردم ولی باهاش نکردم.
پسره از این بچه ننه ها بود، مامانش هی زنگ میزد ببینه این کجاست، فرداش رفت خونشون که باز برگرده ولی برنگشت گوشیشم خاموش کرده بود، من اصلاً از پسره خوشم نیومده بود، ولی دوست پسرِ دوستم فک میکرد من ناراحتم که دوستش نیومده، اصلش این بود که من معذب بودم، تا حالا اینجوری خونه ی غریبه نرفته بودم، من به غایت خجالتی و غیر اجتماعی ام! این تصور که اون دلش برایِ من میسوزه فک میکنه من دیشبش به پسره دادم و پسره ول کرده رفته حالمو بد کرد و باعث شد صبح زودش به اون پسر فیسبوکیه پیام بدم و بگم میخوام بیام خونه ی تو.
صبح نهم قبل اینکه بچه ها بیدار شن رفتم پیش اون دوستم که اینجا اسمشو میذارم استنلی!
من
تا عصر اونجا بودم و تو همین چند ساعت چند بار سعی کرد با من کنه!
ش به این شکل بود که فقط میخواست فرو کنه! هیچ اعتقادی به آماده سازی
روحی و جسمی و حتی کاندوم هم نداشت!
یه پسر پشمالو و گنده و قد بلند و زورگو بود، داد میزد، فحش میداد، دعوات میکرد، ناز نمیکشید، حتی میزدت، اعتماد به سقف داشت. نمونه ی یه مرد خشنِ عهد رضاشاه!
نکته چیه؟ نکته اینجاست که این رفتارها در حد مرگ منو جذب میکنه، چون در آن واحد که من آدم مغروری و قوی ای هستم درونم یه شخصیت قربانی دارم، اون شخصیتِ من همیشه دوست داره که آسیب ببینه و اینه که من از این مدل مردا خوشم میاد!
دوستم اون شب اومد پیش ما و استنلی هم دوستش رو دعوت کرد، همون شب عرق خوردیم و مست کردیم، این اولین باری بود تو زندگیم که مست میشدم، به جز این فقط یه بار دیگه تو فرانسه یه گیلاس شراب خورده بودم و کمی سرم گرم شده بود، این همه ی تجربه ی من از مستی بود.
تجربه ی جالبی بود برام، وقتی مست شدم خیلی راحت تونستم رو هندل کنم، چون من همیشه موقع خیلی درد میکشم و نمیتونم بذارم قضیه رو روال بیفته و همش میخوام فرار کنم.
شب بعدش رفتیم خونه ی یکی دیگه از دوستِای استنلی.
یه آدم بیمار و دیگر آزار! از اینا که شوخی خرکی میکنن در حد مرگ!
باز شب بعدش استنلی گفت که بریم خونه این دوستم مست کنیم، من میدونستم کارِ اشتباهیه، چون این آدم مست نکرده دیوانه بود! ولی چون قاطعیت ندارم رفتیم، اتفاقات دردناکی افتاد، دعوا کتک کاری، تا مرز مرگ رفتم، با استنلی دعوام شد، ساعت 6 صبح مست خوابم برد، اون ساعات برام ترسناکن، نمیتونم درست روند اتفاقات رو به یاد بیارم، ساعت 10 دوستم بیدارم کرد حاضر شدیم و رفتیم راه آهن. با استنلی کات کردیم، یعنی اون کات کرد چون تو مستی هر چی از دهنم اومد بهش گفتم ولی تقصیر اون بود یعنی اگه من شعور داشتم باید خودم کات میکردم که چون شعور و اعتماد به نفس ندارم و پرم از احساس حقارت بازم بهش پیام دادم و ازش خواهش کردم که باهام کات نکنه ولی اون گفت با آدمی که تو مستی هر چی به ذهنش میرسه میگه کاری نداره.
دوستِ استنلی برایِ ما ناراحت بود و داشت باهاش بگو مگو میکرد که چرا اون بهمون احترام نمیذاره، من اینجاها داشت خوابم میبرد، دوستم گفت استنلی داشته میگفته تو چرا برای این تفاله ها حرص میخوری. تفاله! ! یه کلماتِ اینجوری. خیلی چیزایِ آزاردهنده شنیدم اون شب. دردش تو عمق وجودمه.
حالم خوش نیست، تو این سفر خیلی از مشکلاتِ روحی روانیم مشخص شد، اشتباهات خیلی بزرگ کردم، میتونستم جونم رو تو این راه از دست بدم، خیلی ساده تو ماشین این دوستِ دیوونه ی استنلی سرم محکم کوبیده شد به پنجره، میشد که گردنم بشکنه! اونم در راه تجربه ای که ارزش این هزینه رو نداشت!
افسردگی گرفتم.
خیلی دلایل داره، یه کلافِ گره خورده ای شده افکارم، باید برم پیش روانکاو، به دوستم سپردم که آدرس یه روانکاو خوب رو برام دربیاره. دیگه نمیخوام این مشکلات رو دنبالِ سرم بکشم. میخوام تبدیل بشم به یه آدم نرمال.
تصمیم گرفتم دیگه با هیچ پسری دوست نشم تا وقتی که اونقدر نرمال باشم که بتونم یه دوست پسر نرمال پیدا کنم؛ نمیخوام دیگه این تجربه تکرار بشه. هرگز.
درباره این سایت